پرهامپرهام، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

نقطه عطف زندگي

نابترين روزهاي زندگي

اين روزها اونقدر قشنگن كه دلم مي خواد هيچ وقت تموم نشه. مهامي من مثل يك مرد بزرگ صحبت ميكنه و همه احساساتشو بر خلاف بابا جونش ابراز مي كنه   شايد اين بهترين هديه خدا به من بود كه يه پيسره خوشگل و خوش تيپ روزي صد بار بهم بگه دوست دارم وقتي اين جمله رو ميشنوم احساس مي كنم ديگه هيچ آروزيي تو اين دنيا ندارم. خدايا اين لحظات زيبا و لذت بخش را نصيب آرزومندانت بكن عشق مامان، وقتي صبح از خواب پا ميشه تا به مهد كودك بره خيلي شاداب و خندانه و اصلاً بونه گيري نمي كنه ، فكر ميكنم تو مهد كودك مظلوم ترين بچه باشه گاهي اونقدر احساس گناه مي كنم كه دلم مي خواد خودكشي كنم البته بارهاو بارها دكترش بهم ميگه تو داري بهترين لطف بهش مي كنه تا بتوني او...
23 مرداد 1390

پسرك 28 ماه

مادر مادرا ۲۸ ماهه شده و مثل بلبل حرف ميزنه ، گاهي اوقات اونقدر حرف مي زنه كه سردرد مي گيريم ياد روزهاي مي افتم كه دلم شور ميزد نكنه دير حرف بزنه حالا التماس ميكنم يكه ذره ساكت باش و فوراً ميگه ساكت باشم ، ساكت باشم، مامان مريم .......   حالا دليل اين اين تارهاي سپيد موي مامانم رو مي فهمم چقدر براي ما فكر مي كرده چقدر غصه مي خورده و چقدر قصه مي گفته ... واي شبها رو نگو تا چند تا قصه مثل حسني، گنجيشكه، مهد كودك رو براش تعريف نكنيم خوابش نمي بره پسر طلا اين روزها شعرهاي زيادي رو حفظه مثل توپ جيغ جيغو، وقتي كه من تنها ميشوم(تاتي كوچولو دوسته منه ، خفط به اون زنگ مي زنم) اعداد رو به فارسي و  انگليسي تا ۱۰ كامل بلده رنگهاي اصلي رو...
19 تير 1390

بزرگ مرد كوچك ما

عزيز دل مادر اين روزها ديگه واقعاً مرد شدي. بيشتر كارهاي شخصيتو با اون دستاي كوچولوت خودت انجام ميدي يه وقتايي دلم برات ميسوزه دلم ميگيره چرا اين قدر زود بزرگ مي شي . ولي ماماني هميشه مي گه براي اين كاراش بايد سجده شكر بجا بياري   خداجونم شكرت بخاطر اين مرد كوچولويي كه به ما دادي، بخاطر اينكه داره خيلي زود بزرگ ميشه. بخاطر اين كه داره يك مرد واقعي ميشه خدا جون هميشه و در هم حال پشتيبان اين مرد كوچولو باش تا يه روزي يه مرد كامل بشه اين روزها دلبر مامان همه حرفي رو ميزنه و گاهي اوقات اونقدر قشنگ جوابتو ميده كه يه جورايي قفل مي كني. تو اين تأخيري كه داشتيم يه مسافرت به اردبيل داشتيم خيلي خوش گذشت.  تمام راه به پرهام گفتيم...
27 ارديبهشت 1390

مسافرت كوتاه

بالاخره اواخر عيد تصميم گرفتيم يه مسافرت كوتاه به شهر اصفهان داشته باشيم. خيلي خوش گذشت اگرچه مهامي (پرهامي) يه كمي شيطوني كرد ولي در كل بسيار خوش گذشت. در تمام مسير و حتي در شهر اصفهان با كلي ترفند و گاهي اوقات زور راضيش مي كرديم كه بياد توي ماشين خودمون چون همش پيش سمي جون و دايي ميثم بود. خبر جديد گيگه (ديگه) اينه كه پرهام در شرف مرد شدن دوباره مي باشد و مدت كوتاهي است كه با ما همكاري كرده تا ما پوشكش را ازش جدا كنيم اميدوارم به زودي موفق بشيم.   تعداد شعرهايش را افزايش داده . اعداد را تا ۱۰ بلده و از اون به بعد را بصورت زير مي خواند داده، دوده، ديدده، ددوده، هيجده، دودده، بيست اين...
23 فروردين 1390

سال 1390

سال ۱۳۹۰ با مريضي پرهامي و بابا جون شروع شد اميدوارم هر دو شون هر چه زودتر خوب بشن. امسال مسافرت نرفتيم و همه روزها به ديد و بازديد از فاميل و دوست و آشنا گذشت گرچه كسل كننده بود ولي با سالهاي گذشته متفاوت بود. به يك مسافرت چند روزه بدور از هياهو نياز دارم اميدورام هر چه زودتر موقعيتش جور بشه. پرهام امسال بجز مريضي اذيت خاصي نداشت و در مهمانيها شيطوني نكرد "آخه پرهامي عاقل شده" .   تقريباً همه جملات رو كامل ميگه و مثل يك ضبط صوت همه چيز رو ضبط مي كنه و بعد پخش مي كنه چند تا شعر بلده (يه توپ دارم، توپولويم، اتل متل، يه روزي آقا خرگوشه، ماهي بايد تو آب باشه) عليرغم اينكه ميترسيدم سفره هفت سين رو بهم بريزه ولي اصلاً كاري نداشت و...
7 فروردين 1390
1